داستايوفسكي
ارسالي شامل سالار ارسالي شامل سالار


داستايوفسكي، رمان‌نويسي‌ مسيحي‌ بود. برخي‌ خوانندگان‌ اين‌ نكته‌ را بيان‌ ساده‌ حقيقتي‌ آشكار مي‌پندارند، اما ساير خوانندگان‌ آن‌ را به‌ انكار همه‌ جنبه‌هاي‌ نو و برخوردار از اهميت‌ ماندگار در آثار وي‌ قلمداد مي‌كنند. ليكن‌ هر دو دسته‌ در يك‌ مورد اتفاق‌ نظر دارند. داستايوفسكي‌ در رمان‌هايش‌ ادعاهاي‌ دين‌ را با جديت‌ بر پايه‌ موازين‌ خودِ دين‌ مي‌پذيرد: دين‌ به‌ رغم‌ آنچه‌ در اكثر رمان‌هاي‌ برجسته‌ انگليسي‌ آن‌ دوره‌ مشهود است، داراي‌ جايگاهي‌ حاشيه‌اي‌ نيست. افزون‌ بر اين، مسيحيت‌ در زندگي‌ و آثار داستايوفسكي‌ درگير پيكاري‌ شديد با فلاكت‌بارترين‌ نوع‌ الحاد شد. در مورد داستايوفسكي، هيج‌ يك‌ از اين‌ دو داراي‌ ماهيتي‌ خوش‌بينانه‌ و عاري‌ از تشويش‌ آن‌ گونه‌ كه‌ در دوره‌ ملكه‌ ويكتوريا مشاهده‌ مي‌شد، نيست. فقط‌ در واپسين‌ سالهاي‌ زندگي‌ و به‌ هنگام‌ نوشتن‌ برادران‌ كارامازف‌ بود كه‌ داستايوفسكي‌ توانست‌ با نشانه‌اي‌ از آسودگي‌ در دفترچه‌ يادداشت‌ خود اعلام‌ كند كه‌ با گذر از كوره‌ ترديد به‌ ايمان‌ دست‌ يافت‌ (بيست‌ و هفت، 86). در سال‌ 1849، آنگاه‌ كه‌ وي‌ در ميدان‌ سيمينوفسكي‌ اعدام‌ خود را انتظار مي‌كشيد، اين‌ واژه‌ها را زمزمه‌ مي‌كرد: \"ما با مسيح‌ محشور خواهيم‌ شد\". دوست‌ او اسپيشنف‌ ملحد با لحني‌ خشك‌ با وي‌ همنوا شد: \"ذره‌اي‌ از خاك\". فارغ‌ از آنچه‌ پيش‌ از اين‌ واپسين‌ دم‌ در باب‌ حيات‌ و ممات‌ در ذهن‌ داستايوفسكي‌ گذشت، سنگيني‌ واژه‌هاي‌ اسپيشنف‌ از آن‌ پس‌ به‌ گونه‌اي‌ هرگز وي‌ را رها نساخت.
بنابراين، بيشتر اختلاف‌نظرها دربارهِ سرشت‌ دين‌ از نگاه‌ داستايوفسكي‌ معطوف‌ به‌ نسبت‌ ايمان‌ به‌ بي‌ايماني‌ در ادبيات‌ داستاني‌ اوست. برخي‌ خوانندگان‌ زندگي‌ و نوشته‌هاي‌ او را مبين‌ پيروزي‌ روح‌ مسيحيت‌ قلمداد مي‌كنند كه‌ سرانجام‌ از رهگذر آن‌ ايمان‌ تزلزل‌ناپذير به‌ تمثال‌ مسيح‌ از گهواره‌ تا گور به‌ وي‌ قوت‌ قلب‌ داد و موجب‌ شد تا در برابر انبوهي‌ از چالش‌هاي‌ بنيادين‌ كه‌ روياروي‌ زندگي‌ عذاب‌آور خود او و نيز محيط‌ روشنفكري‌ دورهِ او قرار داشت، سر تسليم‌ فرود نياورد. همه‌ اين‌ چالش‌ها به‌گونه‌اي‌ زنده و پرشور در ادبيات‌ داستاني‌ او تبلور يافت. او پس‌ از بازگشت‌ از سايبريا‌ و در سالهاي‌ پختگي‌ و درايت‌ سوداي‌ آن‌ داشت‌ كه‌ از رمان‌هايش‌ به‌ مثابه‌ محملي‌ براي‌ مجادله‌اي‌ ديني‌ بهره‌ گيرد كه‌ در آن‌ جهان‌بيني‌ مسيحي‌ سرانجام‌ به‌ پيروزي‌ دست‌ خواهد يافت. اين‌ سودا در ساختار و درونمايه‌ آثار اصلي‌ ادبي‌ او تجلي‌ يافته‌ است‌ و به‌ نوبه‌ خود درك‌ تام‌ آن‌ جز با قرائت‌ آن‌ بر اساس‌ اين‌ پس‌زمينه‌ ميسر نخواهد شد.

ساير خوانندگان‌ به‌ رغم‌ اذعان‌ به‌ اينكه‌ داستايوفسكي‌ در روزگار فلاكت‌ خصوصاً بر روي‌ سكوي‌ اعدام‌ و اوقات‌ مشقت‌ بار در سايبريا‌ در واپسين‌ سالهاي‌ زندگي‌ با زهد ديني‌ سنتي‌ تسلي‌ مي‌يافت، عظمت‌ او را در توانايي‌ براي‌ گذر به‌ فراسوي‌ اين‌ انگاشت‌هاي‌ تسلي‌بخش‌ و به‌ كارگيري‌ شخصيت‌ها و راويان‌ براي‌ ارائه‌ كشاكش‌هاي‌ ناگشوده‌ و ناگشودني‌ روح‌ مي‌پندارد كه‌ به‌ بيان‌ او \"مسائل‌ لعنتي\" نام‌ دارند.اين‌ دسته‌ از خوانندگان‌ ممكن‌ است‌ با اين‌ ترديد رويارو شوند كه‌ آيا ذهن‌ ناآرام‌ او هرگز به‌ ثبات‌ غايي‌ دست‌ يافت‌ و اگر چنين‌ است‌ آيا اين‌ امر اندكي‌ هم‌ با قرائت‌ ما از رمان‌ هايش‌ پيوند دارد كه‌ اساساً درباره‌ كشاكش‌ و ناگشودگي‌ است. در واقع، گفته‌ مي‌شود كه‌ داستايوفسكي‌ به‌ گونه‌اي‌ چنان‌ مجاب‌ كننده‌ و چند گونه‌ از الحاد جانبداري‌ مي‌كند كه‌ بسياري‌ از خوانندگان‌ (از جمله‌ شخصيت‌هاي‌ برجسته‌ ادبي‌ مانند دي‌ .اچ‌ .لارنس، آلبركامو، و وي. رزانف) ترغيب‌ به‌ اين‌ استنتاج‌ شده‌اند كه‌ اين‌ همان‌ است‌ كه‌ او قلباً باور دارد. اين‌ خوانندگان‌ بر توان‌ و پايايي‌ ترديدهاي‌ ديني‌ داستايوفسكي‌ (كه‌ تقريباً به‌ مثابه‌ اعتقادات‌ الحادي‌ است) و نيز بر توانايي‌ خلل‌ناپذير او براي‌ بيان‌ بسيار آتشين‌ و مجاب‌ كننده‌ اين‌ ترديدها در پايان‌ زندگي‌اش‌ خصوصاً در برادران‌ كارامازوف‌ تأكيد مي‌ورزند. در مقابل، بسياري‌ از اين‌ خوانندگان‌ معاصر، تصويرگري‌ داستايوفسكي‌ در مورد شخصيت‌هاي‌ ديني‌ و استدلال‌هاي‌ او را اصلاً مجاب‌ كننده‌ نمي‌انگارند. همان‌ طور كه‌ خود داستايوفسكي‌ در اثري‌ ديگر عنوان‌ مي‌كند، او \"فرزند روزگار خويش\" بود (بيست‌ و هشت‌ / 1، 176 :نامه‌ پايان‌ جنوری‌ تا 20 فبروري‌ 1854) و در اين‌ عصر روشنفكران‌ بنيادگرايي‌ كه‌ نهايتاً دين‌ را رد كرده‌ بودند، با تكاپوي‌ بسيار از انواع‌ گوناگوني‌ از الحاد علمي‌ جانبداري‌ مي‌كردند. عصر او مانند عصر ما بود و مسيحيت‌ لااقل‌ دربين‌ طبقات‌ فرهيخته‌ در معرض‌ خروج‌ از عرصه‌ بود و يادگار شگفت‌انگيز فرهنگ‌ عامهِ دوره‌ ماقبل‌ علم‌ يا گواه‌ اختلال‌ مشاعير قلمداد مي‌شد. مجادله‌اي‌ غير بنيادين‌تر اما به‌ همان‌ اندازه‌ شورانگيز مربوط‌ به‌ سرشت‌ مسيحيت‌ از نگاه‌ داستايوفسكي‌ است. آيا اين‌ مسيحيت‌ را بايد منحصراً روح‌ انسان‌ گرايي‌ اسلاو يعني‌ راست‌آييني‌ آميخته‌ با ملي‌گرايي‌ روسي‌ پنداشت‌ كه‌ داستايوفسكي‌ در واپسين‌ سال‌هاي‌ زندگي‌ با پافشاري‌ فزاينده‌ به‌ آن‌ اذعان‌ كرد؟ اين‌ ديدگاه‌ مورد عنايت‌ برخي‌ خوانندگان‌ ارتدكس‌ است‌ و اكنون‌ مورد بازشناسي‌ داستايوفسكي‌شناسان‌ روسيه‌ در دوره‌ پس‌ از شوروي‌ است. آيا مسيحيت‌ در رمان‌هاي‌ او اساساً از نوع‌ فرقه‌اي‌ و حتي‌ ارتدادآميز است‌ كه‌ هنوز داراي‌ نشانه‌هايي‌ از سوسياليسم‌ مسيحي‌ دوره‌ جواني‌ اوست‌ كه‌ ديني‌ با نشانه‌هايي‌ اندك‌ از خدا، الهيات، احكام‌ جزمي، آيين‌ عشاي‌ رباني‌ ارتدوكس، و در واقع‌ رفتن‌ به‌ كليساست؟ آيا اين‌ مسيحيت‌ حتي‌ حاكي‌ از تحولات‌ بنيادين‌ در روحانيت‌ و الهيات‌ مسيحي‌ در نيمه‌ دوم‌ سده‌ بيستم‌ نيست؟ فارغ‌ از هر رويكردي‌ كه‌ اتخاذ كنيم، مسيحيتِ داستايوفسكي‌ سهم‌ چشمگيري‌ در فعاليت‌ روشنفكرانه‌اي‌ دارد كه‌ رمان‌هاي‌ او از خواننده‌ مي‌طلبد.
گرچه‌ در روزگار داستايوفسكي، مسيحيت‌ در خانواده‌هاي‌ تحصيلكرده‌ روسي‌ (مانند خانواده‌ تولستوي‌ و تورگنيف) معمولا خارج‌ از عرصه‌ بود، اما بي‌ ترديد وضعيت‌ در خانواده‌ داستايوفسكي‌ چنين‌ نبود. داستايوفسكي‌ در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ (1873) حكايت‌ مي‌كند كه‌ در يك‌ خانواده‌ زاهد روسي‌ ديده‌ به‌ جهان‌ گشود و از اوان‌ كودكي‌ با تعاليم‌ مسيحيت‌ آشنابود (بيست‌ و يك، 134؛ بخش‌ 16). اين‌ دو عامل، يعني‌ خاطرات‌ دوره‌ كودكي‌ و محيط‌ خانوادگي‌ زاهدانه، براي‌ او اهميت‌ حياتي‌ داشت. در دوره‌ كودكي‌ از او خواسته‌ مي‌شد تا دعاها را در حضور مهمانان‌ از بر بخواند. برادرش‌ اندري‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ آنان‌ يكشنبه‌ها و در روزهاي‌ مقدس‌ و در شب‌ قبل‌ از آن‌ با خواندن‌ دعاي‌ مغرب‌ همواره‌ در مراسم‌ عشاي‌ رباني‌ كليسا شركت‌ مي‌كردند. اين‌ كليسا متصل‌ به‌ بيمارستان‌ مسكو بود كه‌ پدرشان‌ پزشك‌ آنجا بود. والدين‌ داستايوفسكي‌ از گروهي‌ نبودند كه‌ به‌ طور سنتي‌ اَعمال‌ ديني‌ را بجا مي‌آورند. اندري‌ مي‌گويد كه‌ آنان‌ خصوصاً مادرشان‌ به‌ شدت‌ متدين‌ بودند. هر رخداد چشمگير در خانواده‌ آنان‌ نشان‌ از اَعمال‌ ديني‌ متناسب‌ با آن‌ داشت، و داستايوفسكي‌ تعاليم‌ ديني را از خادم‌ كليساي‌ بيمارستان‌ آموخت. او در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در اگست‌ 1877 توصيف‌ مي‌كند كه‌ چگونه‌ تخيلاتش‌ پيش‌ از يادگيريِ خواندن‌ مشحون‌ از رخدادهايي‌ راجع‌ به‌ زندگي‌ قديسان‌ بود كه‌ مظهر پارسايي، شفقت، دردمندي، خضوع‌ و ايثار مسيحايي‌ بودند. اين‌ تصورات‌ با سفر سالانه‌ خانواده‌ براي‌ زيارت‌ صومعه‌ تثليث‌ سنت‌ سرگيوس‌ در شصت‌کيلو متري‌ مسكو جان‌ تازه‌اي‌ مي‌گرفت. اين‌ رخدادهاي‌ عمده‌ خانوادگي‌ تا ده‌ سالگي‌ در زندگي‌ داستايوفسكي‌ استمرار يافت. او در نامه‌اي‌ به‌ اِي‌ .ان. مايكف‌ به‌ تاريخ 25 مارچ‌ 1870 ادعا مي‌كند كه‌ داراي‌ نظراتي‌ صائب‌ در مورد صومعه‌ هاست، زيرا از كودكي‌ با آنها آشنا بوده‌ است‌. در زندگي‌نامه‌هاي‌ داستايوفسكي‌ نيز هرگز اين‌ نكته‌ از قلم‌ نيفتاده‌ است‌ كه‌ مادرش‌ خواندنِ ترجمهِ روسيِ كتاب‌ اصول‌ ديني‌ سده‌ هجدهم‌ آلمان‌ با عنوان‌ صدو چهار داستان‌ ديني‌ از انجيل‌ عهد عتيق‌ و انجيل‌ عهد جديد براي‌ كودكان5 اثر يوهانس‌ هوبنر، را به‌ او آموخت. اين‌ همان‌ كتابي‌ است‌ كه‌ در آخرين‌ رمان‌ داستايوفسكي، زوسيماي‌ پير در دوره‌ كودكي‌ آن‌ را مطالعه‌ مي‌كرد. اين‌ كتاب‌ كه‌ بايد آن‌ را از بر مي‌كردند، از اين‌ حيث‌ اهميت‌ دارد كه‌ شامل‌ بسياري‌ از داستان‌هاي‌ انجيل‌ مانند داستان‌ هبوط‌ در باغ‌ عدن، داستان‌ ايوب‌ و داستان‌ برانگيختن‌ لاتساروس‌ است‌ كه‌ بعدها نقش‌ عمده‌اي‌ در رمان‌هاي‌ داستايوفسكي‌ ايفا كرد. شايد داستان‌ آلام‌ نابحق‌ ايوب‌ و عصيان‌ او عليه‌ خداوند (كه‌ داستايوفسكي‌ آن‌ را در پيوند با زوسيما مي‌داند و پاسخي‌ تلويحي‌ به‌ عصيان‌ ايوان‌ كارامازف‌ است) داراي‌ عميق‌ترين‌ تأثيرات‌ بر داستايوفسكي‌ بود. داستايوفسكي‌ اين‌ داستان‌ را به‌ تنهايي‌ در هشت سالگي‌ و ديگربار درپنجاه‌ و پنج‌ سالگي‌ يعني‌ به‌ هنگام‌ نوشتن‌ جوان‌ خام‌ و برادران‌ كارامازف‌ مطالعه‌ كرد.همچنين‌ در دوره‌ كودكي‌ بود كه‌ داستايوفسكي‌ پي‌ برد مردم‌ روسيه‌ با معنويتي‌ عميق‌ پيوند دارند. داستان‌ دهقاني‌ به‌ نام‌ مارئي‌ كه‌ فيودر جوان‌ را به‌ هنگام‌ فرار از يك‌ گرگ‌ خيالي‌ نجات‌ داد، داستان‌ مشهوري‌ است. مهربانيِ حيرت‌انگيزِ اين‌ مرد در موقع‌ كشيدن‌ صليب‌ بر كودكِ تسكين‌يافته‌ اثري‌ ماندگار بر خاطره‌ داستايوفسكي‌ برجاگذاشت. او اين‌ داستان‌ را در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در فبروري‌ 1876 حكايت‌ كرد. خاطرات‌ دوره‌ كودكي‌ همان‌ گونه‌ كه‌ در برخي‌ از شخصيت‌پردازي‌هاي‌ داستايوفسكي‌ برجستگي‌ يافته‌ است، براي‌ وي‌ اهميتي‌ بسيار داشت. براي‌ نمونه، آليوشا كارامازف‌ در پايان‌ رمان‌ مي‌گويد كه‌ مردم‌ چه‌ بسيار از تحصيل‌ سخن‌ مي‌گويند، ليكن‌ شايد سرآمد همه‌ تحصيلات‌ خاطرهِ زيبا و مقدسي‌ است‌ كه‌ از دوره‌ كودكي‌ برجا مانده‌ است‌ .

داستايوفسكي‌ در سال‌هاي‌ 1838تا 1843 در دانشكده‌ مهندسي‌ ارتش‌ در سنت‌ پترزبورگ‌ دانش‌ آموخت. اوبه‌ سبب‌ عادت‌هاي‌ معتكفانه‌ و صَرف‌ همه‌ وقت‌ آزادش‌ براي‌ مطالعه‌ شهرت‌ يافت. اِي. آي. ساولف، افسر دانشكده‌ در آن‌ زمان، خاطر نشان‌ مي‌سازد كه‌ داستايوفسكي‌ شديداً متدين‌ بود و به‌ دقت‌ همه‌ تكاليف‌ كليساي‌ ارتدكس‌ را بجا مي‌آورد. او نسخه‌هايي‌ از چهار كتاب‌ اول‌ انجيل‌ عهد جديد و نسخه‌هايي‌ از كتاب‌ هاينريش‌ چوكه‌ با عنوان‌ لحظه‌هاي‌ نيايش‌ را با خود به‌ همراه‌ داشت. داستايوفسكي‌ همواره‌ پس‌ از خطابه‌هاي‌ پدر پلوكتف در مورد دين‌ پشت‌ سرش‌ مي‌ايستاد و مدت‌ها با او گفتگو مي‌كرد. ساير دانشجويان، او را \"فاتي‌ راهب\" خطاب‌ مي‌كردند (دولينين، اف. ام. داستايوفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش، جلد 1، ص‌ 97). به‌ نظر جوزف‌ فرنك‌ كه‌ زندگينامه‌ داستايوفسكي‌ را نوشت، يكي‌ از جنبه‌هاي‌ جالب‌ كتاب‌ چوكه‌ اين‌ بود كه‌ \"تفسيري‌ احساس‌انگيز از مسيحيت‌ را موعظه‌ مي‌كرد كه‌ مطلقاً عاري‌ از مضمون‌ جزم‌انديشانه‌ و آميخته‌ با تأكيد شديد بر كاربرد اجتماعي‌ عشق‌ مسيحايي‌ بود\" (فرنك، ريشه‌هاي‌ طغيان، ص‌ 78).اين‌ آييني‌ بود كه‌ داستايوفسكي‌ فعالانه‌ تلاش‌ مي‌كرد تا در دانشكده‌ به‌ آن‌ تحقق‌ بخشد. سرانجام‌ نيز اين‌ آيين‌ مورد تكريم‌ همدرسان‌ او واقع‌ شد. بنابراين، با اين‌ برهان‌ مي‌توان‌ باور كرد كه‌ گرايش‌ داستايوفسكي‌ به‌ سوسياليسم‌ مسيحي‌ كه‌ خاستگاه‌هاي‌ آن‌ در اروپاي‌ غربي‌ بود، در اين‌ زمان‌ آغاز شد. گرچه‌ اين‌ گرايش‌ به‌ ظاهر متضمن‌ كاهش‌ اعتقاد داستايوفسكي‌ به‌ مذهب‌ ارتدكس‌ بود، اما هماهنگ‌ با شور و شوق‌ عاشقانه‌ او در مورد آن‌ دسته‌ از رمان‌نويسان، شاعران‌ و نمايشنامه‌نويسان‌ غربي‌ بود كه‌ او آثارشان‌ را با شوري‌ سركش‌ مي‌بلعيد. او برخي‌ از آنان‌ مانند شيل ، هوگو، و جورج‌ سند را در زمره‌ نويسندگان‌ بزرگ‌ مسيحي‌ مي‌دانست، و شايان‌ ذكراست‌ كه‌ اين‌ گونه‌ تلقي‌ منحصراً برخاسته‌ از ايمان‌ او به‌ مذهب‌ ارتدكس‌ نبود. داستايوفسكي‌ به‌ مناسبت‌ درگذشت‌ جورج‌ سند در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در جنوری‌ 1876 نوشت‌ كه‌ گرچه‌ جورج‌ سند نمي‌توانست‌ آگاهانه‌ با اين‌ انديشه‌ بنيادين‌ ارتدكس‌ موافقت‌ كندكه‌ \"در سراسر گيتي‌ توسل‌ به‌ موجودي‌ جز خداوند مايه‌ رستگاري‌ نيست‌ \"، اما او در انديشه‌ و احساس‌ خود با يكي‌ از تفكرات‌ اساسي‌ مسيحيت‌ يعني‌ تصديق‌ شخصيت‌ انسان‌ و آزادي‌ و مسئوليت وي‌ موافق‌ بود. جورج‌ سند كه‌ با خداباوري‌ و ايماني‌ راسخ‌ به‌ خداوند و جاودانگي‌ جان‌ سپرد، شايد مسيحي‌ترين‌ زن‌ روزگار خويش‌ بود .

چندان‌ جاي‌ ترديد نيست‌ كه‌ اين‌ واژه‌ها آميزه‌اي‌ از ديدگاه‌هاي‌ داستايوفسكي‌ در دوره‌ جواني‌ و دوره‌ كمال‌ است. او در دورهِ كمال، سوسياليسم‌ غربي‌ اروپايي‌ را صرفاً گامي‌ زيانبخش‌ و فروسويانه‌ از كاتوليك‌گرايي‌ به‌ سوي‌ سوسياليسم‌ الحادي‌ تلقي‌ نمي‌كرد( نكته‌اي‌ كه‌ وي‌ بعدها با صداي‌ بلند برآن‌ تأكيد ورزيد)، بلكه‌ آن‌ را بازتاب‌ روشنِ انديشهِ بنيادين‌ ارتدكس‌ مي‌پنداشت. اين‌ پنداشت‌ ناشي‌ از آن‌ است‌ كه‌ داستايوفسكي‌ قادر بود انديشه‌هاي‌ بنيادين‌ ارتدكس‌ را در هر لوايي‌ بازشناسد، حتي‌ در اروپاي‌ غربي‌ كه‌ در آن‌ روزگار عاري‌ از زمينه‌ و صبغه‌ ارتدكس‌ بود. در دانشكده‌ مهندسي، شيفتگي‌ او به‌ آثار شيلر، سند، و گروهايي‌ از نويسندگان‌ رومانتيست‌ كه‌ در آثارشان‌ به‌ همه‌ خصايل‌ ناب‌ و والا در روحيه‌ انساني‌ ارج‌ مي‌نهادند، دوستي‌ شورمند او را با برژنسكي‌ و شيدلفسكي‌ برانگيخت‌ و مستحكم‌ ساخت. وي‌ درعين‌ حال‌ آثار سايرنويسندگان‌ رومانتيست‌ مانند هوفمان، بالزاك، اوژن‌ سو، و گوته‌ را مطالعه‌ مي‌كرد كه‌ از جنبه‌هاي‌ ماوراء الطبيعي‌ و تاريك‌ روح‌ انسان، پيمان‌ فاوستي‌ با شيطان، و تلاش‌ حرمت‌شكنانه‌ براي‌ غصب‌ جايگاه‌ داوند در گيتي‌ تمجيد مي‌كردند.
داستايوفسكي‌ در سال‌ 1844 براي‌ شروع‌ زندگي‌ مخاطره‌آميز خود در نقش‌ نويسنده‌ حرفه‌اي‌ از ارتش‌ استعفا كرد، و اندكي‌ بعد دست‌نويس‌ رمان‌ او با عنوان‌ توده‌ فقير مورد استقبال‌ پرشور و يسريون‌ بلينسكي، مقام‌ ارشد دانشكده‌ علوم‌ طبيعي، قرار گرفت. تقدير اين‌ بود كه‌ داستايوفسكي‌ مانند همه‌ آنهايي‌ كه‌ با او ملاقات‌ مي‌كردند، افسون‌ بلينسكي‌ شود. داستايوفسكي‌ مدتي‌ مورد تمجيد محافل‌ ادبي‌ سنت‌ پترزبورگ‌ قرار گرفت. او سال‌ها بعد از سوسياليسم‌ پرشور بلينسكي‌ حكايت‌ كرد كه‌از بسياري‌ جهات‌ با ارزش‌هاي‌ مورد نظر او سازگار بود. براي‌ مثال، بلينسكي‌ شالوده‌ اخلاقي‌ سوسياليسم‌ واقعي‌ را تصديق‌ مي‌كرد و خطرات‌ جامعه‌ \"لانه‌ مورچه‌اي\" را درك‌ مي‌كرد. با وجود اين، داستايفسكي‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ بلينسكي‌ بر خلاف‌ سوسياليست‌هاي‌ تخيلي‌ احساس‌ مي‌كرد كه‌ بايد مسيحيت‌ را نابود كند، زيرا سوسياليسم‌ او ماهيتي‌ الحادي‌ داشت. داستايوفسكي‌ در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در سال‌ 1873 از واقعه‌اي‌ ياد مي‌كند كه‌ بلينسكي‌ در بحبوبه‌ نطقي‌ غرّا عليه‌ مسيح‌ به‌ داستايوفسكي‌ اشاره‌ كرد و خطاب‌ به‌ يكي‌ از دوستان‌ خود گفت: \"هرگاه‌ از مسيح‌ سخن‌ مي‌گويم، سيمايش‌ منغّص‌ مي‌شود، گويي‌ مي‌خواهد گريه‌ سر دهد. داستايوفسكي‌ مي‌گويد كه‌ بلينسكي‌ حتي‌ از رنان‌ (كه‌ مسيح‌ را كمال‌ زيبايي‌ انساني‌ مي‌پنداشت) فراتر رفت‌ و او را معمولي‌ترين‌ انسان‌ يا در بهترين‌ وجه‌ نيروي‌ تازه‌اي‌ براي‌ سوسياليسم‌ مي‌دانست. داستايفسكي‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ در اين‌ زمان‌ فوريه‌ محبوبيت‌ خود را از دست‌ داده‌ بود و جورج‌ سند، كابه، پي‌ير لورو، پرودون‌ و فويرباخ‌ قهرمانان‌ خاص‌ بلينسكي‌ بودند. كاملاً محتمل‌ است‌ كه‌ بلينسكي‌ او را با آثار اشتراوش‌ و اشتيرنر نيز آشنا ساخته‌ باشد. از همان‌ مقاله‌ سال‌ 1873 چنين‌ بر مي‌آيد كه‌ او كاملاً به‌ موضع‌ بلنيسكي‌ گرويده‌باشد كه‌ مسلماً شامل‌ الحاد او نيز مي‌شد. بعداً در همان‌ سال، او حتي‌ تصور كرد كه‌ شايد مي‌توانست‌ رهرو نيچائف‌ بي‌مسلك‌ شود . با وجود اين، شواهد ديگري‌ مانند گفته‌هاي‌ دكتر اس.دي. يائفسكي‌ (دولينين، اف.ام. داستايوفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش، جلد اول، ص‌ 169). وجود دارد كه‌ داستايفسكي‌ را بارها از اواسط‌ تا اواخر دهه‌ 1840 ملاقات‌ كرد. اين‌ شواهد آشكارا با شواهد قبلي‌ تناقض‌ دارد، و امروزه‌ اكثر دانش‌پژوهان‌ بر اين‌ باورند كه‌ از اين‌ حيث‌ داستايوفسكي‌ با نگاه‌ به‌ گذشته، در مورد تسليم‌ خويش‌ در قبال‌ بلينسكي‌ غلو كرده‌ است. جوزف‌ فرنك‌ به‌ طرز مجاب‌كننده‌اي‌ استدلال‌ مي‌كند كه‌ داستايوفسكي‌ در محفل‌ بكتف‌ و دوستي‌ با والدين‌ مايكف‌ توانست‌ حامياني‌ براي‌ ديدگاه‌هاي‌ پيشرو و اخلاقي‌ - ديني‌ خود بيابد (فرنك، ريشه‌هاي‌ طغيان، صص‌ 195،201،210). داستايوفسكي‌ به‌ احتمال‌ بسيار در مورد ديدگاه‌هاي‌ ديني‌ و تقيد ديني‌ خود ترديد داشت‌ و خود را در تنگناي‌ بين‌ دو امر بايسته‌ مي‌ديد: تعهد به‌ مذهب‌ ارتدكس‌ و تمثال‌ مسيح‌ از يك‌ سو و خشم‌ از سركوب طبقات فرودست‌ جامعه‌ از سوي‌ ديگر. اين‌ دو گاهي‌ او را به‌ سوي‌ افراط‌ سوق‌ مي‌داد، و فشارهاي‌ ناشي‌ از آن‌ او را سخت‌ متألم‌ مي‌كرد. سرانجام‌ در سال‌ 1849 زماني‌ كه‌ به‌ سبب‌ شركت‌ در توطئه‌ سياسي‌ پيتراشفسكي‌ دستگير شد، اتهام‌ اصلي‌ عليه‌ او قرائت‌ نامه‌ بلينسكي‌ به‌ گوگول‌ در ملا عام‌ بود. بلينسكي‌ در اين‌ نامه‌ گوگول‌ را شماتت‌ كرد كه‌ مسيح، مبشر آزادي، عدالت، و برادري‌ را با كليساي‌ ارتدكس‌ كه‌ نوكر استبداد و سركوب‌ است، يكي‌ پنداشت. بي‌ ترديد، داستايوفسكي‌ با اين‌ نظر دمساز بود. گرچه‌ او تحت‌ نفوذ بلينسكي‌ كژراهه‌ اردوگاه‌ سوسياليسم‌ تخيلي‌ و بعدها ارتباط‌ با محفل‌ پيتروشفسكي‌ را در پيش‌ گرفت، اما همواره‌ در مواجهه‌ با برتاختن‌ بر تمثال‌ مسيح‌ حد و مرزي‌ را مشخص‌ مي‌ساخت. هرگز نشد كه‌ اين‌ تمثال‌ او را به‌ جنبشي‌ عميق‌ درنياورد.داستايوفسكي‌ به‌ رغم‌ تعهد به‌ تمثال‌ مسيح‌ كماكان‌ خود را در معبر فلسفه‌هايي‌ قرار مي‌داد كه‌ در بردارنده‌ و مدافع‌ انديشه‌هاي‌ الحادي‌ بنيادين‌ بود. افروزن‌ براين، او خود را در مدار اين‌ فلسفه‌ها قرار مي‌داد. شركت‌ مكرر او در اجلاس‌هاي‌ محفل‌ پيتراشفسكي‌ در پاييز 1848 آغاز شد و محلي‌ را براي‌ تبادل‌ نظر تأمين‌ كرد تا وي‌ با انديشه‌هاي‌ متفكران‌ برجسته‌ سوسياليست‌ و ماترياليست‌ آن‌ دوره‌ مواجه‌ شود. اِي. بويس‌ گيبسون‌ در اين‌ گفته‌ خود محقق‌ است‌ كه‌ كتاب‌ فويرباخ‌ به‌ نام‌ سرشت‌ مسيحيت‌ اثري‌ است‌ كه‌ بايد همواره‌ در بررسي‌ شخصيت‌ داستايوفسكي‌ مدنظر قرار گيرد. نكته‌ مورد نظر اين‌ نيست‌ كه‌ آيا داستايوفسكي‌ اين‌ اثر را خوانده‌ است‌ يا نه، زيرا همه‌ افراد پيرامون‌ او از اين‌ اثر سخن‌ مي‌گفتند. به‌ نظر فويرباخ‌ نبايد تجربه‌ ديني‌ را ناديده‌ انگاشت، بلكه‌ بايد آن‌ را فرافكني‌ ذهن‌ انسان‌ تلقي‌ كرد.

به‌ همين‌ سان، اينكه‌ بنيادي‌ترين‌ ترديدها در مورد ادعاهاي‌ ديني‌ بخشي‌ از سنگ‌ بناي‌ ايدئولوژيك‌ رمان‌هاي‌ داستايوفسكي‌ است، گواه‌ تأثير عميق‌ و ماندگار متفكراني‌ نظير بلينسكي‌ و پيتراشفسكي‌ و حتي‌ شديدتر از آن‌ اسپيشنف‌ بر آگاهي‌ خلاقانه‌ داستايوفسكي‌ در طي‌ اين‌ دوره‌ سازنده‌ از زندگي‌ اوست.انبوهي‌ از شواهد نشان‌ مي‌دهد كه‌ داستايوفسكي‌ در طي‌ دوره‌ ارتباط‌ با محفل‌ پيتراشفسكي‌ و شاخه‌هاي‌ آن‌ از خشونت‌ عليه‌ ستمديدگان‌ و محرومان‌ به‌ خشم‌ مي‌آمد؛ اما اين‌ دال‌ بر اين‌ است‌ كه‌ او همانند پيتراشفسكي‌ و ا سپيشنف، انقلاب‌ از پايين‌ را راه‌ حل‌ اين‌ معضل‌ مي‌دانست. معهذا او در 13 اپريل‌ 1849 دستگير شد. در پي‌ آن، داستايوفسكي‌ در قلعه‌ پيترو پل‌ زنداني‌ شد و بازجويي‌هايي‌ توان‌ فرسا از او به‌ عمل‌ آمد. او پس‌ از بهبود شرايط‌ موفق‌ به‌ خواندن‌ و حتي‌ نوشتن‌ شد. او هر آنچه‌ را كه‌ در دسترس‌ بود، مطالعه‌ مي‌كرد؛ اما چنين‌ مي‌نمايد كه‌ خصوصاً به‌ شرح‌ حال‌ در مورد زيارت‌ از اماكن‌ مقدس‌ و آثار سنت‌ ديميتري‌ استوف‌ علاقه‌ داشت‌ كه‌ شامل‌ نمايشنامه‌هايي‌ با درونمايه‌هاي‌ ديني‌ در سنت‌ سده‌هاي‌ ميانه‌ بود. او از برادرش‌ خواست‌ تا نسخه‌هاي‌ فرانسوي‌ و اسلاوي‌ انجيل‌ (عهد جديد و عهد عتيق) را در اختيار او قرار دهد. مع‌ هذا هيچ‌ نشانه‌اي‌ از غوطه‌ورشدن‌ تمام‌ عيار او در دين‌ براي‌ دست‌ كشيدن‌ از انديشه‌هاي‌ دنيوي‌ وجود ندارد، زيرا او مصرانه‌ خواستار نسخه‌هايي‌ از يادداشت‌هايي‌ از ميهن‌ و آثار شكسپير بود. نوشته‌هاي‌ او نيز گواه‌ اين‌ امر است: در اينجا بود كه‌ او قهرمان‌ كوچك‌ را نوشت‌ كه‌ فحواي‌ ديني‌ آن‌ بيش‌ از ساير آثار اوليه‌ او نيست.مع‌ هذا بنابر گمانه‌زني‌ فرنك شايد اين‌ دوره‌ مبين‌ آغاز فرآيندي از مطالعه‌ دقيق‌ كتاب‌هاي‌ مقدس‌ باشد كه‌ طي‌ چهار سال‌ حبس‌ او در قلعه‌اي‌ در شهراومسك‌ به‌ اوج‌ رسيد. در طي‌ اين‌ سالها عهد جديد يگانه‌ متني‌ بود كه‌ او مي‌خواند.داستايوفسكي‌ به‌ رغم‌ آنچه‌ بر سكوي‌ اعدام‌ به‌ اسپيشنف‌ گفت: \"ما با مسيح‌ محشور خواهيم‌ شد\". در آن‌ دم‌ روحي‌ آرام‌ نداشت. حكم‌ اعدام‌ غيرمترقبه‌ و تعويق‌ غيرمترقبه‌ آن‌ در واپسين‌ لحظه‌ها ايمان‌ پارساترين‌ قديسان‌ را در بوته‌ آزمايش‌ قرار مي‌دهد. به‌ نظر مي‌رسد كه‌ داستايوفسكي‌ كماكان‌ اميد داشت‌ پس‌ از مرگ‌ جسماني‌اش‌ حادثه‌اي‌ رخ‌ دهد و به‌ همان‌ اندازه‌ در وحشت‌ از امر ناشناخته‌ بود كه‌ از چشم‌انداز اعدام‌ قريب‌ الوقوع. با اين‌ همه، شايسته‌ نيست‌ كه‌ بر اساس‌ احساسات‌ داستايوفسكي‌ در چنين‌ لحظه‌اي‌ به‌ استنتاج‌ در مورد ديدگاه‌هاي‌ ديني‌ او بپردازيم‌ .سال‌ها بعد، او تجربيات‌ يك‌ انسان‌ محكوم‌ را بر روي‌ سكوي‌ اعدام‌ به‌ شكل‌ داستان‌ در حكايت‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ در مورد خانواده‌ اپانچين‌ در رمان‌ ابله‌ به‌ تصوير كشيد. صرف‌ نظر از اينكه‌ اين‌ تجربيات‌ بازتاب‌ مبسوط‌ تجربيات‌ خود داستايوفسكي‌ است‌ يا نه، او بي‌شك‌ قادر بود گزارشي‌ دست‌ اول‌ از اين‌ تجربيات‌ ارائه‌ كند. او از آن‌ پس‌ مي‌دانست‌ ايمان‌ موضوعي‌ نيست‌ كه‌ در حاشيه‌ زندگي‌ و مرگ‌ باشد، بلكه‌ ارتباطي‌ حياتي‌ با هر لحظه‌ از تجربيات‌ او دارد.

سال‌هايي‌ كه‌ داستايوفسكي‌ در قلعه‌اي‌ در اومسك‌ گذراند، تأثيري‌ نازدودني‌ بر او گذاشت. در تابولسك‌ به‌ هر يك‌ از محكومان‌ مرتبط‌ با جريان‌ پيتروشفسكي‌ نسخه‌اي‌ از عهد جديد به‌ زبان‌ روسي‌ جديد داده‌ مي‌شد. اين‌ يگانه‌ كتابي‌ بود كه‌ در زندان‌ در دسترس‌ آنان‌ بود و لذا يگانه‌ كتابي‌ بود كه‌ داستايوفسكي‌ طي‌ چهار سال‌ بعد مطالعه‌ كرد. نسخه‌ داستايوفسكي‌ از اين‌ كتاب‌ برجا مانده‌ است‌ و سراسر حاوي‌ نشانه‌هايي‌ است‌ كه‌ او در دورهايي‌ با ناخن‌ دست‌ حك‌ كرده‌ است‌ و بعداً زير برخي‌ واژه‌ها خط‌ كشيده‌ و حاشيه‌ نويسي‌ كرده‌ است. اين‌ نسخه‌ را دانش‌پژوهان‌ خصوصاً يئيرختسا به‌ دقت‌ وارسي‌ كرده‌اند تا نشانه‌هايي‌ را بيابند كه‌ نشان‌ مي‌دهد چه‌ نكته‌هايي‌ بيش‌ از همه‌ براي‌ داستايوفسكي‌ اهميت‌ داشت. اين‌ يافته‌ها در آنچه‌ ذيلاً ارائه‌ مي‌شود، بازتاب‌ يافته‌ است. نگرش‌ داستايوفسكي‌ به‌ زندگي‌ و نيز زندگي‌ معنوي‌ خود او لاجرم‌ بر اثر هشت‌ سال‌ تبعيد خصوصاً چهار سال‌ اقامت‌ در قلعه‌ دچار دگرگوني‌ دائمي‌ شد. او از نزديك‌ با شر رويارو شد و لذا به‌ تخيل‌گرايي‌ شيلري‌ او در دوره‌ نوجواني‌ ضربه‌هايي‌ مرگبار وارد آمد. او همچنين‌ موفق‌ به‌ شناخت‌ ذلت‌ شديد مردم‌ روسيه‌ شد و به‌ ارزش‌ معنوي‌ اين‌ ملت‌ ايمان‌ آورد. او در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در اگست‌ 1880 كه‌ در پاسخ‌ به‌ اعتراض‌هاي‌ گرادوفسكي‌ به‌ خطابه‌ پوشكين‌ نوشته‌ شد، تجربيات‌ خود را در اومسك‌ حكايت‌ كرد و به‌ رويارويي‌ با اين‌ نظر منتقدان‌ خود پرداخت‌ كه‌ گويا او مردم‌ روسيه‌ را نمي‌شناسد. داستايوفسكي‌ مي‌افزايد كه‌ مردم‌ روسيه‌ دگرباره‌ مسيح‌ را در وجود او جاي‌ دادند، مسيحي‌ كه‌ نخست‌ در دوره‌ كودكي‌ در خانه‌ پدري‌ با او آشنا شد و سپس‌ با گرويدن‌ به‌ ليبراليسم‌ اروپايي‌ نزديك‌ بود او را از دست‌ بدهد. او تأكيد مي‌كند كه‌ كليساي‌ ارتدكس‌ به‌ رغم‌ همهِ به‌ اصطلاح‌ كاستي‌ها ايمان‌ مردم‌ را به‌ حقيقت‌ مسيح‌ طي‌ سدها رنج‌ و محنت‌ راسخ‌ ساخت. اين‌ امر با سرودهاي‌ ديني‌ و دعاها به‌ خصوص‌ دعاي‌ سنت‌ ايفرييم‌ سوري‌ تحقق‌ يافت‌ كه‌ سرآغاز آن‌ \"خدا و رب‌ زندگاني‌ ما\" و دربردارنده‌ \"كل‌ سرشت‌ مسيحيت\". است‌. داستايوفسكي‌ از دعاهاي‌ زاهدانه‌ زندانياني‌ تأثير پذيرفت‌ كه‌ شراره‌ رباني‌ هرگز در جانشان‌ به‌ خاموشي‌ نگراييد.
داستايوفسكي‌ پس‌ از رهايي‌ از قلعه‌ در جنوری 1854 نامه‌اي‌ به‌ ناتاليا فانويزيا نوشت‌ كه‌ اكنون‌ شهرت‌ بسيار دارد و ورد زبان‌هاست. ناتاليا كسي‌ بود كه‌ داستايوفسكي‌ نسخه‌ عهد جديد را از دستان‌ او دريافت‌ كرد.
ناتاليا دميتريفنا، من‌ از منابع‌ بسيار شنيده‌ام‌ كه‌ سخت‌ به‌ دين‌ ايمان‌ داري، اما ايمان‌ تو به‌ دين‌ و آنچه‌ خود تجربه‌ كرده‌ و احساس‌ كرده‌ام‌ مرا واداشته‌ است‌ تا به‌ تو بگويم‌ كه‌ لحظه‌ هايي‌ در زندگي‌ هست‌ كه‌ آدمي‌ چونان‌ \"علف‌ خشكيده\" عطش‌ ايمان‌ دارد وآن‌ را هم‌ مي‌يابد، زيرا حقيقت‌ به‌ گاه‌ مصيبت‌ تلالويي‌ درخشان‌تر دارد. در مورد خود اعتراف‌ مي‌كنم‌ كه‌ فرزند زمان‌ خويش‌ يعني‌ فرزند بي‌ايماني‌ و ترديد در اين‌ دم‌ و يقيناً تا دم‌ مرگ‌ هستم، و اين‌ عطش‌ ايمان‌ عذاب‌ دهشتناكي‌ را براي‌ من‌ به‌ همرا ه‌ داشته‌ و خواهدداشت.هر چه‌ استدلال‌هاي‌ متضاد فزوني‌ مي‌يابد، اين‌ عطش‌ در وجود من‌ شعله‌ورتر مي‌گردد. با اين‌ حال،خداوند گاهي‌ لحظه‌هايي‌ از آرامش‌ مطلق‌ را به‌ من‌ ارزاني‌ مي‌دارد. در چنين‌ لحظه‌ هايي‌ است‌ كه‌ عشق‌ مي‌ورزم‌ و در مي‌يابم‌ ديگران‌ نيز به‌ من‌ عشق‌ مي‌ورزند. در چنين‌ لحظه‌هايي‌ است‌ كه‌ نشانه‌ حقيقت‌ را در خويش‌ مي‌پرورانم، نشانه‌اي‌ كه‌ براي‌ من‌ هويدا و مقدس‌ است. اين‌ نشانه‌اي‌ بس‌ ساده‌ است: ايمان‌ به‌ اين‌ كه‌ هيچ‌ امري‌ پالوده‌تر، ژرف‌تر، دلكش‌تر، خردمندانه‌تر، متهورانه‌تر، و بي‌ كاستي‌تر از مسيح‌ نيست؛ مسيح‌ را نه‌ فقط‌ از اين‌ حيث‌ همتايي‌ نيست، بلكه‌ با عشقي‌ رشكمندانه‌ به‌ خود مي‌گويم‌ كه‌ نمي‌توان‌ همتايي‌ براي‌ مسيح‌ يافت. حتي‌ اگر كسي‌ بخواهد بر من‌ ثابت‌ كند كه‌ حقيقت‌ در بيرون‌ از مسيح‌ نهفته‌ است،من‌ خوش‌تر دارم‌ كه‌ با مسيح‌ بمانم‌ تا با حقيقت. در باب‌ اهميت‌ اين‌ نوشته‌ براي‌ داستايوفسكي‌ در سال‌هاي‌ بعد بحث‌هاي‌ زيادي‌ شده‌ است، خصوصاً اين‌ فرابيني‌ كه‌ او تا دم‌ مرگ‌ فرزند بي‌ايماني‌ و ترديد باقي‌ خواهد ماند.يقيناً داستايوفسكي‌ در اواخر دهه‌ 1870 مطلبي‌ در تأييد اين‌ فرابيني‌ ننوشت. مع‌هذا او هرگز نتوانست‌ اين‌ توان‌ را كه‌ با افراط گرايي‌ در ترديد و بي‌ايماني‌ همذات‌ است‌ در خود فرو نشاند؛ و افرادي‌ كه‌ خواهان‌ تأكيد بر عمق‌ ايمان‌ او در سالهاي‌ بعد هستند، گاهي‌ اين‌ واقعيت‌ را كتمان‌ مي‌كنند. اين‌ نامه‌ در عين‌ حال‌ گواه‌ سه‌ واقعيت‌ مهم‌ و مثبت‌ است. واقعيت‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ داستايوفسكي‌ لحظه‌هايي‌ از آرامش‌ معنوي‌ را تجربه‌ كرد. واقعيت‌ دوم‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد استدلال‌هاي‌ الحادي‌ به‌ جاي‌ تضعيف‌ ايمان‌ داستايوفسكي‌ بر عطش‌ ايمان‌ او دامن‌ ميزد.
واقعيت‌ سوم‌ مربوط‌ به‌ تأثير عظيم‌ تمثال‌ مسيح‌ به‌ مثابه‌ انساني‌ آرماني‌ بر داستايوفسكي‌ است. اين‌ تأثير بنا بر نظر يكي‌ از شخصيت‌هاي‌ رمان‌ شياطين‌ حتي‌ با استدلال‌ رياضي‌ نيز انكارناپذير است‌.يقيناً داستايوفسكي‌ پس‌ از رهايي‌ و انتقال‌ به‌ سيميپالاتينسك‌ به‌ يك‌ ارتدكس‌ برخوردار از ايمان‌ كاملاً سنتي‌ بدل‌ نشد. ورانگل‌ حكايت‌ مي‌كند كه‌ سرگرمي‌ دلپسند آنان‌ در سيميپالاتينسك‌ اين‌ بود كه‌ در شب‌هاي‌ گرم‌ بر روي‌ علف‌ دراز بكشند و به‌ سوي‌ ميليون‌ها ستاره‌ در آسمان‌ چشم‌ بدوزند. در اين‌ لحظه‌ها بود كه‌ آگاهي‌ از عظمت‌ قادر متعال‌ و قدرت‌ مطلق‌ الهي‌ قلبشان‌ را آرام‌ مي‌ساخت‌ و آگاهي‌ آنان‌ از بي‌مقداري‌ خويش‌ روحشان‌ را تسكين‌ مي‌داد. نظر ورانگل‌ اين‌ است‌ كه‌ داستايوفسكي‌ در سيميپالاتينسك‌ \"نسبتاً زاهد بود، اما به‌ كليسا نمي‌رفت‌ و كشيشان‌ خصوصاً كشيشان‌ سايبريا‌ را خوش‌ نداشت. مع‌ هذا او با وجد و شعف‌ از مسيح‌ سخن‌ مي‌گفت\" (اف. ام. داستايوفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش، جلد 1، ص‌ 254). هم‌ چنين‌ شواهدي‌ در دست‌ است‌ كه‌ او مشتاق‌ كندوكاو در مورد جنبه‌هاي‌ فلسفي‌ و روان‌ شناختي‌ حيات‌ معنوي‌ و حتي‌ پژوهش‌ در باره‌ اسلام‌ بود. داستايوفسكي‌ در فبروري‌ 1854 در نامه‌اي‌ به‌ برادرش‌ از او تمنا كرد كه‌ نسخه‌اي‌ از قرآن‌ ،سنجش‌ خرد ناب‌ كانت، و فلسفه‌ تاريخ‌ هگل‌ را براي‌ او بفرستد. تقريباً در همان‌ زمان، ورانگل‌ حكايت‌ مي‌كند كه‌ آن‌ دو بر آن‌ بودند كه‌ فلسفه‌ هگل‌ و روان‌ كاروس‌ را ترجمه‌ كنند (اف. ام. داستايوفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش‌ ،جلد اول، ص‌ 250). اين‌ شواهد همراه‌ با آنچه‌ ما در مورد علائق‌ فكري‌ داستايوفسكي‌ پس‌ از بازگشت‌ به‌ موطنش‌ روسيه‌ مي‌دانيم،حاكي‌ از آن‌ است‌ كه‌ او مشتاق‌ بود تا مسيحيت‌ را در قالبي‌ گسترده‌تر قرار دهد و راه‌هايي‌ را بكاود كه‌ فلسفه‌ پندارگراي‌ معاصر از طريق‌ آن‌ به‌ همعصران‌ او امكان‌ داده‌ بود تا بدون‌ دست‌ كشيدن‌ مطلق‌ از سنت‌ ديني‌ به‌ بازسنجي‌ آن‌ بپردازند. جنبه‌ ديگري‌ از تجربه‌ ديني‌ داستايوفسكي‌ در آن‌ زمان‌ در حكايت‌ اس. وي. كوالفسكايا آمده‌ است‌ كه‌ بر اساس‌ آن‌ داستايوفسكي‌ در سايبريا‌ دچار حمله‌ صرع‌ در عيد پاك‌ شد و طي‌ آن‌ همانند محمد پيامبر مجاب‌ شد كه‌ به‌ راستي‌ از عرش‌ ديدن‌ كرد و به‌ شناخت‌ خداوند نائل‌ آمد (همان‌ جا ،ص‌ 7-346 ).اين‌ تجربيات‌ در حالات‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ در ابله‌ تجلي‌ يافته‌ است. داستايوفسكي‌ به‌ استراخف‌ گفت: \"من‌ طي‌ چند لحظه‌ شادماني‌اي‌ را تجربه‌ مي‌كنم‌ كه‌ در شرايط‌ معمول‌ ناممكن‌ است‌ و اكثر مردم‌ شناختي‌ از آن‌ ندارند. من‌ سازگاري‌ تمام‌ عياري‌ را در خود و در كل‌ جهان‌ احساس‌ مي‌كنم‌ و اين‌ احساس‌ چنان‌ شديد و خوشايند است‌ كه‌ انسان‌ مي‌خواهد براي‌ رسيدن‌ به‌ چند لحظه‌ از آن‌ از ده‌ها سال‌ يا شايد از كل‌ زندگي‌ خود دست‌ بردارد\" (دولينين، اف. ام. داستايفسكي‌ درخاطرات‌ همعصرانش‌ ، جلد 1، ص‌ 281). گرچه‌ شدت‌ و كثرت‌ حمله‌هاي‌ صرع‌ (ايپليپسي يا مرگي)در داستايوفسكي‌ يكسان‌ نبود، اما تا پايان‌ زندگي‌ او ادامه‌ داشت‌ .به‌ رغم‌ آنكه‌ داستايوفسكي‌ گهگاه‌ از آرامش‌ برخوردار بود و تعهد شورانگيزي‌ به‌ تمثال‌ مسيح‌ داشت، تصويري‌ كه‌ ما از بازگشت‌ او به‌ روسيه‌ در پايان‌ دهه‌ 1850 داريم‌ تصوير انساني‌ آشفته‌ حال‌ و پرسشگر است‌ كه‌ در معرض‌ تجربيات‌ عارفانه‌ پر شور و زودگذر قرار دارد و به‌ طور فزاينده‌اي‌ متقاعد مي‌شود كه‌ روحيه‌ عامه‌ مردم‌ روسيه‌ سرشار از گنجينه‌هاي‌ معنوي‌ است‌ و غربزدگي‌ و جدايي‌ جوانان‌ روسيه‌ ( از جمله‌ خود او) ازخاك‌ ميهن‌ صدماتي‌ رابه‌ روحيه‌ روسي‌ وارد مي‌كند.اين‌ ديدگاه‌ها در بازگشت‌ داستايوفسكي‌ به‌ بخش‌ اروپايي‌ روسيه‌ به‌ شكل‌هاي‌ مختلف‌ در ذهن‌ اوقوت‌ يافت. سفرهاي‌ او در قاره‌ اروپا، تجربه‌ او در مورد جنبش‌ انقلابي‌ پس‌ از رهايي، مباحثه‌هاي‌ او با هرتسن‌ در لندن‌ و ايتاليا، و مباحثه‌هاي‌ او با گريگوريف‌ و استارخف‌ در مجله‌هاي‌ تايم‌ (وريميا) و عصر(ايپوخا) كه‌ سردبيري‌ آنها را به‌ اتفاق‌ برادرش‌ ميخاييل‌ تا زمان‌ مرگ‌ در سال‌ 1864 به‌ عهده‌ داشت، همگي‌ منجر به‌ آن‌ شد كه‌ آموزه‌اي‌ را همراه‌ با همكاران تدوين‌ كند كه‌ \"پوچونيچستفو\" نام‌ داشت. درك‌ اين‌ اصطلاح‌ آسان‌ اما ترجمه‌ آن‌ دشوار است. برخي‌ آن‌ را\"محافظه‌ كاري‌ ميهني\" مي‌دانند كه‌ هدفش‌ پر كردن‌ شكاف‌ عظيم‌ بين‌ غربي‌ها و اسلاودوستان‌ روسيه‌ پس‌ از اصلاحات‌ بود. داستايوفسكي‌ در سال‌ هاي‌ بعد به‌ حلقه‌ اسلاودوستان‌ نزديك‌تر شد. اوبه‌ رغم‌ پذيرش‌ ضرورت‌ بهره‌گيري‌ از بهترين‌ دستاوردهاي‌ تمدن‌ غرب‌ خواهان‌ بازگشت‌ به‌ ارزش‌هاي‌ روسي‌ بود وآن‌ را بيش‌ ازپيش‌ راهگشاي‌ رستگاري‌ مردم‌ روسيه‌ و حتي‌ جهانيان‌ مي‌دانست. او همانند اسلاودوستان‌ موعظه‌ مي كرد كه‌ اروپا از مدت‌ها قبل‌ روح‌ خود را به‌ اصول‌ خردگرايي‌ محض، قانون‌پرستي، و فردگرايي‌ فروخته‌ است. اين‌ همان‌ روحي‌ است‌ كه‌ كليساي‌ كاتوليك‌ آن‌ را از روم‌ به‌ ارث‌ برد و به‌ مذهب‌ پروتستان‌ و سپس‌ به‌ سوسياليسم‌ واسپرد كه‌ لاجرم‌ به‌ الحاد انجاميد. بر عكس، روسيه‌ با آرمان‌هاي‌ جهان‌شمول‌ وآشتي‌پذير و نيز توانايي‌ درك‌ ساير ملت‌ها و متحدساختن‌ آنها در تركيبي‌ عظيم‌ موفق‌ شد درك‌ خود را از اجتماع‌ سازمند به‌ مفهوم‌ ارتدكسي‌ \"سوبورنوست\" (يگانگي‌ معنوي) حفظ‌ كند. اين‌ ارزشها در اثر او با عنوان‌ يادداشت‌هاي‌ زمستاني‌ درمورد برداشت‌هاي‌ تابستاني‌ (روايت‌ سفرهاي‌ او به‌ اروپا در سال‌هاي‌ 1862 و1863)، در سياست‌هاي‌ سردبيري‌ دو مجله‌ مزبور، در مقاله‌هاي‌ منتشر شده‌ در خاطرات‌ زمستاني‌ (سال‌هاي‌ 1873 و 1880)، و گاهي‌ در زبان‌ شخصيت‌هاي‌ رمان‌هايش‌ تجلي‌ مي‌يافت. اين‌ انديشه‌ها شالوده‌ سخنراني‌ او درمورد پوشكين‌ در سال‌ 1880 بود كه‌ موفقيت‌ شورانگيزي‌ داشت. همين‌ نگرش‌ است‌ كه‌ داستايوفسكي‌ در زمان‌ نگارش‌ خاطرات‌ زمستاني‌ براي‌ سال‌ 1873 از آن‌ با عنوان‌ \"نوزايي‌ اعتقاداتش\" ياد كرد. خاستگاه‌ ارزش‌هايي كه‌ شالوده‌ اين‌ ديدگاه‌ را تشكيل‌ مي‌داد، سنت‌ كليساي‌ ارتدكس‌ روسيه‌ بنابر تعبير اسلاودوستان‌ برجسته‌ بود و ترديدي‌ نيست‌ كه‌ بسط‌ جهان‌ بيني‌ منسجم‌ بر پايه‌ ارزش‌ها سهم‌ بسزايي‌ در تثبيت‌ حيات‌ فكري‌ و عاطفي‌ داستايوفسكي‌ و احياي‌ حرمت‌ او در جامعه‌ متعالي‌ روسيه‌ ايفا كرد. او در سال‌ بعد به‌ كنستانتين‌ پبيدانوستسف، والي‌ شوراي‌ مديره‌ مقدس، و خانواده‌ سلطنتي‌ تقرب‌ يافت. همان‌گونه‌ كه‌ ملاحظه‌ شد، گرچه‌ داستايوفسكي‌ ديگر با انديشه‌هاي‌ انقلابي‌ و ليبرال‌ دمساز نبود، اما خاطرات‌ خوش‌ خود را از نويسندگان‌ رمانتيك‌ اروپا حفظ‌ كرد. او در دوره‌ جواني‌ آثار اين‌ نويسندگان‌ را با ولع‌ خوانده‌ بود.

بايد اذعان‌ كرد كه‌ انديشه‌هاي‌ اسلاودوستانه‌ داستايوفسكي‌ از نظر او چندان‌ جالب‌ نبود و دلايل‌ موجهي‌ هم‌ براي‌ آن‌ وجود دارد. نخست‌ اينكه‌ اين‌ انديشه‌ها داراي‌ مايه‌هاي‌ پرخاش‌گرانه، پندآميز، ملي‌گرايانه، و گاهي‌ يهودستيزانه‌ است. دوم‌ اينكه‌ اين‌ انديشه‌ها نشانه‌اي‌ از اصالت‌ فكري‌ ندارد و به‌ اعتقاد برخي‌ افراد فاقد يكپارچگي‌ فكري‌ است. دليل‌ ديگر، همان‌ گونه‌ كه‌ يئيرختسا عنوان‌ مي‌كند، اين‌ است‌ كه‌ انسان‌ از اظهارات‌ بي‌وقفه‌ داستايوفسكي‌ در مورد عظمت‌ روسيه‌ و شِكوه‌هاي‌ او در مورد ناتواني‌ مردم اروپاي‌ غربي‌ براي‌ درك‌ اين‌ عظمت‌ آزرده‌ مي‌شود .مع‌ هذا مهمترين‌ دليل‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد اين‌ انديشه‌ها اصلاً مبين‌ جنبه‌هاي‌ اصيل‌ و روشنگر در ادبيات‌ داستاني‌ برجسته‌ داستايوفسكي‌ نيست‌ و وجه‌ اشتراك‌ اندكي‌ با ويژگي‌هايي‌ دارد كه‌ داستايوفسكي‌ را به‌ نويسنده‌اي‌ با اعتبار جهاني‌ بدل‌ ساخته‌ است. هيچ‌ شخصيتي‌ در رمان‌هاي‌ بزرگ‌ داستايوفسكي‌ از جمله‌ راويان‌ آنها بر تماميت‌ فلسفه‌ فردي‌ داستايوفسكي‌ مهر تأييد نمي‌گذارد. حتي‌ شاتف‌ در رمان‌ شياطين‌ كه‌ شخصيتي‌ هم‌ راي‌ با ديدگاه‌هاي‌ داستايوفسكي‌ در مورد بسياري‌ از امور ( مانند خداشناسي‌ مردم‌ روسيه، اهميت‌ اصل‌ زيبايي‌شناختي، و چشم‌ انداز ظهور مسيح‌ در روسيه) است، نمي‌تواند خود را متقاعد سازد كه‌ به‌ وجود خداوند اقرار كند.در واقع، آنچه‌ نشانه‌هاي‌ ارزشمندي‌ براي‌ درك‌ رمان‌هاي‌ داستايوفسكي‌ به‌ دست‌ مي‌دهد، ايدئولوژي‌ داستايوفسكي‌ در سال‌هاي‌ پاياني‌ نيست، بلكه‌ تكاپوي‌ او در سال‌هاي‌ اوليه‌ است. البته‌ اين‌ نكته‌ شگفت‌انگيز نيست، زيرا داستايوفسكي‌ بارها به‌ خوانندگانش‌ يادآور مي‌شود كه‌ موضوع‌ مهم‌ سفر است، نه‌ رسيدن‌ به‌ مقصد. همان‌ گونه‌ كه ايپاليت‌ در ابله‌ مي‌گويد:مي‌توان‌ اطمينان‌ داشت‌ كه‌ كريستف‌ كلمب‌ نه‌ فقط‌ واقعاً به‌ هنگام‌ كشف‌ امريكا بلكه‌ طي‌ فرآيند كشف‌ آن‌ شاد بود. يقيناً شادي‌ او شايد دقيقاً سه‌ روز قبل‌ از كشف‌ دنياي‌ جديد يعني‌ زماني‌ به‌ اوج‌ رسيد كه‌ خدمه‌ شورشي‌ او با نوميدي‌ به‌ اروپا بازگشتند[....] زندگي‌ است‌ كه‌ اهميت‌ دارد ؛ فقط‌ زندگي‌ و فرآيند مستمر و جاويدان‌ كشف‌ اهميت‌ دارد،نه‌ خود كشف. داستايوفسكي‌ احساسات‌ مشابهي‌ را در مقاله‌ سال‌ 1861 با عنوان‌ \"آقاي...بف‌ و مسئله‌ هنر\" از زبان‌ قهرمان‌ يادداشت‌هاي‌ زيرزميني‌ بروز مي‌دهد.آنچه‌ در رمان‌هاي‌ داستايوفسكي‌ مشاهده‌ مي‌شود، بازتاب‌ فرآيند كشف‌ يا كشف‌ مجددِ سنت‌ مسيحي‌ در مواجهه‌ با دهشتناك‌ترين‌ (و شايد شورشي‌ترين) مخالفان‌ آن‌ است. اين‌ همان‌ فرآيند بازانديشي‌ در مورد مسيحيت‌ در گفتمان‌ است‌ كه‌ صرف‌نظر از سلوك‌ معنوي‌ داستايوفسكي‌ در رمان‌هايش‌ به‌ فرجام‌ غايي‌ نرسيد. در واقع، هنگامي‌ كه‌ داستايوفسكي‌ به‌ مناسبت‌ مرگ‌ نخستين‌ همسرش‌ ماريا دميتريفنا به‌ ثبت‌ تفكراتش‌ در دفتر يادداشت‌ سال‌ 1864 پرداخت، اين‌ استدلال‌ را سنگ‌ بناي‌ باور خود به‌ جاودانگي‌ ساخت. داستايوفسكي‌ مي‌دانست‌ كه‌ دوست‌داشتن‌ ديگران‌ به‌ قدر خويش‌ بر اساس‌ فرمان‌ مسيح‌ ناممكن‌ است، زيرا نفس‌ انسان‌ او را از اين‌ كار باز مي‌دارد. از اين‌ رو، تصريح‌ مي‌كند كه‌ فقط‌ مسيح‌ را توان‌ دست‌ يازيدن‌ به‌ اين‌ مهم‌ بود و او آرمان‌ جاويداني‌ است‌ كه‌ فرد بايد طبق‌ قانون‌ طبيعت‌ براي‌ تقرب‌ به‌ او بكوشد. در زمان‌ ظهور مسيح‌ در قالب‌ جسماني‌ آشكار شده‌ است‌ كه‌ او نمونه‌ تكامل‌ غايي‌ فرديت‌ انسان‌ است. لذا عالي‌ترين‌ بهره‌ فرد از نفس‌ خود نابودي‌ آن‌ و واسپاري‌ تام‌ و فداكارانه‌ آن‌ به‌ ديگران‌ است. در اين‌ مقطع است‌ كه‌ قانون‌ نفس‌ و قانون‌ انسان‌گرايي‌ محو مي‌شوند و در هم‌ مي‌آميزند. مع‌ هذا چنانچه‌ اين‌ نكته‌ هدف‌ غايي‌ انسانيت‌ باشد، پس‌ از دستيابي‌ به‌ آن‌ زيستن‌ معنايي‌ نخواهد داشت. لذا فرد در رهگذر تكامل‌گرا و نافرجام‌ است: \"به‌ باور من، چنانچه‌ با نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ بزرگ‌ همه‌ چيز رو به‌ خاموشي‌ نهد و نابود شود و به‌ ديگر سخن‌ چنانچه‌ با نيل‌ به‌ اين‌ هدف، هيچ‌ حياتي‌ براي‌ فرد باقي‌ نماند، آن‌ گاه‌ نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ بزرگ‌ كاملاً بي‌ معنا خواهد بود. از اين‌ رو، آينده‌اي‌ كه‌ پيش‌ روست، زندگي‌ لاهوتي‌ است\" .

همان‌ طور كه‌ ملاحظه‌ خواهد شد، باور به‌ جاودانگي‌ يگانه‌ اصل‌ در آموزه‌ مسيحيت‌ سنتي‌ است‌ كه‌ داستايوفسكي‌ همواره‌ بر آن‌ صحه‌ مي‌گذاشت‌ و بر اين‌ باور استوار بود كه‌ وظيفه‌ معنوي‌ فرد بر روي‌ زمين‌ لاجرم‌ نافرجام‌ خواهد بود. از اين‌ رو، آگاهي‌ ديني‌ داستايوفسكي‌ تا اواسط‌ دهه‌ 1860 سمتگيري‌هاي‌ متعددي‌ داشت.او آشكارا موفق‌ شده‌ بود همه‌ اين‌ سمتگيري‌ها را در ايدئولوژي‌ اسلاودوستي‌ به‌ هم‌ پيوند دهد؛ اما شور و شوق‌ سنجيده‌اي‌ كه‌ خصوصاً گاهي‌ در تبليغ‌ شالوده‌هاي‌ اين‌ ايدئولوژي‌ در سال‌هاي‌ بعد از خود بروز مي‌داد، شايد معيار شكنندگي‌ عمارتي‌ باشد كه‌ او بنا نهاد. هرگاه‌ كه‌ نوشتن‌ رمان‌ مطرح‌ مي‌شد، او ديدگاه‌هاي‌ كاملاً متفاوتي‌ اتخاذ مي‌كرد. اين‌ ديدگاه‌ها شايد تا كنون‌ در انبوهي‌ از نوشتارگان‌ انتقادي‌ آن‌ چنان‌ كه‌ شايسته‌ است‌ توصيف‌ نشده‌ است، اما داراي‌ وجه‌ اشتراك‌ با استعاره‌ كريستف‌ كلمب‌ و خدمه‌ شورشي‌ او در آستانه‌ كشف‌ امريكاست. زماني‌ كه‌ داستايوفسكي‌ مي‌گويد مصيبت‌ (از جمله‌ نوميدي‌ معنوي) برانگيزنده‌ ايمان‌ است، به‌ نكته‌اي‌ بسيار چشمگير درمورد تركيب‌ ايدئولوژيك‌ ادبيات‌ داستاني‌ خود اشاره‌ مي‌كند. گويي‌ همه‌ آثار اصلي‌ او حول‌ چالش‌ بنيادين‌ معاصر در مورد مسيحيت‌ يعني‌ بيان‌ بي‌ايماني‌ مي‌چرخد و او از طريق‌ نوشته‌ها يا طرح‌هايش‌ مي‌كوشد از منظر مسيحيت‌ پاسخ‌ شايسته‌اي‌ به‌ آنها دهد.
اكنون‌ به‌ آثار اصلي‌ او مي‌پردازيم. گر چه‌ به‌ دشواري‌ مي‌توان‌ به‌ درونمايه‌هاي‌ ديني‌ در يادداشت‌هاي‌ زيرزميني‌ دست‌ يافت، اما معمولاً مي‌توان‌ شخصيتي‌ اصلي‌ را ملاحظه‌ كرد كه، همانند داستايوفسكي، روشنفكري‌ با پرسش‌هاي‌ غايي‌ فلسفي‌ است. در ظاهر، قهرمان‌ عَلَم‌ طغيان‌ عليه‌ انديشه‌هاي‌ مترقيانه‌ رايج‌ در دهه‌ 1860 را برافراشته‌ مي‌سازد، خصوصاً اين‌ انديشه‌ كه‌ آدميان‌ موجوداتي‌ خردمندند و فقط‌ بايد علايق‌ بخردانه‌ و راستين‌ را بر آنان‌ آشكار ساخت‌ تا آن‌ را دنبال‌ كنند، ونيز اين‌ انديشه‌ كه‌ آدميان‌ جزئي از جهان‌ طبيعت‌ هستند كه‌ بر اساس‌ يافته‌هاي‌ علم‌ تابع‌ قوانين‌ آهنين‌ علت‌ و معلولي‌ است‌ و لذا ايمان‌ به‌ آزادي‌ اراده‌ امري‌ فريبنده‌ و كل‌ مفهوم‌ مسئوليت‌ اخلاقي‌ امري‌ واهي‌ است. قهرمان‌ به‌ اين‌ انديشه‌ها اعتراض‌ مي‌كند و مي‌گويد كه‌ خرد فقط‌ جزئي‌ از قواي‌ فكري‌ انسان‌ را تشكيل‌ مي‌دهد و به‌ ندرت‌ اعمال‌ او را تعيين‌ مي‌كند ؛ افزون‌ بر اين، انسان‌ها صرفاً از پذيرش‌ آنچه‌ علم‌ در باره‌ واهي‌ بودن‌ آزادي‌ مي‌گويد، سرباز مي‌زنند. در واقع، حتي‌ اگر جامعه‌اي‌ كاملاً خردگرا تشكيل‌ شود، مردم‌ دسيسه‌ مي‌چينند تا آن‌ را سرنگون‌ كنند. قهرمان‌ نيز مشكلات‌ فلسفي‌ عميق‌تري‌ دارد كه‌ به‌ ندرت‌ در باره‌ آنها اظهار نظر مي‌شود. يكي‌ از اين‌ مشكلات، امكان‌ناپذيري‌ دستيابي‌ به‌ شالوده‌اي‌ پايدار براي‌ يقين‌ فلسفي‌ است. در ظاهر، پاسخ‌ قهرمان‌ در اين‌ مورد نيز حمايت‌ بي‌تابانه‌ از اراده‌ فرد است. اين‌ موضع‌ موجب‌ شده‌ است‌ كه‌ داستايوفسكي‌ طرفدار اگزيستانسياليسم‌ قلمداد شود. بااين‌ همه، دلايل‌ متني‌ و فراميني‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ اين‌ اعتراض‌ كلام‌ آخر قهرمان‌ نيست. پيامدهاي‌ دهشتناكِ بازي‌ مهار نشدهِ اراده‌ فرد در روِياي‌ راسكولنيكف‌ راجع‌ به‌ سايبريا‌ در جنايت‌ و مكافات‌ و نيز در \"سرمفتش\" در برادران‌ كارامازف‌ توصيف‌ شده‌ است. ما مي‌دانيم‌ كه‌ داستايوفسكي‌ در ابتدا بر آن‌ بود تا راه‌ حلي‌ مسيحي‌ براي‌ مسائل‌ مرد زيرزميني‌ ارائه‌ كند. او اين‌ سخنان‌ را در زمان‌ مرگ‌ همسرش‌ يعني‌ دقيقاً پس‌ از تكميل‌ بخش‌ اول‌ داستان‌ به‌ رشته‌ تحرير در آورد. بنابراين، شايد اين‌ سخنان‌ نشانه‌اي‌ از مفهوم‌ اين‌ داستان‌ باشد. مع‌ هذا ما فقط‌ با اشاراتي‌ در متن‌ روبرو هستيم‌ كه‌ مهم‌ترين‌ آنها اين‌ شم‌ قهرمان‌ است‌ كه‌ راه‌ حلي‌ بهتر از آنچه‌ در يادداشت‌هاي‌ او آمده‌ است، وجود دارد و شايد اين‌ راه‌ حل‌ مربوط‌ به‌ \"حيات‌ زنده\" باشد. اين‌ نكته‌ حياتي‌ در مورد برخورد داستايوفسكي‌ با دين‌ را بايد به‌ خاطر داشت. اين‌ نكته‌ يادآور اين‌ سخن‌ مسيح‌ است‌ كه‌ \"من‌ طريقت، حقيقت، و حياتم\" (يوحنا 6:14؛ ختسا،داستايوفسكي‌ و عهد جديد او، ص‌ 39). اين‌ نكته‌ همچنين‌ به‌ ما خاطرنشان‌ مي‌ سازد كه‌ مسيحيت‌ از نظر داستايوفسكي‌ بيش‌ از آنچه‌ مجموعه‌اي‌ از باورهاي‌ مقرر باشد، \"شكلي‌ از زندگي\" است‌ كه‌ همه‌ قواي‌ فكري‌ انسان‌ از جمله‌ عطش‌ او براي‌ مقدسات‌ را تمام‌ و كمال‌ مدنظر دارد. \"شكلي‌ از زندگي\" عبارتي‌ است‌ كه‌ استوارت‌ ساترلند با اشاره‌ به‌ سخن‌ ويتگنشتاين‌ وضع‌ كرد. همان‌ گونه‌ كه‌ داستايوفسكي‌ در يكي‌ از يادداشت‌هاي‌ خود بيان‌ مي‌كند: \"فرابيني‌ اناجيل‌ اين‌ است‌ كه‌ قوانين‌ صيانت‌ نفس‌ و آزمايش‌ علمي‌ به‌ هيچ‌ كشفي‌ نائل‌ نخواهد شد و هرگز انسان‌ها را ارضا نخواهد كرد، زيرا انسان‌ها از حيث‌ اخلاقي‌ نه‌ با ترقي‌ و ضرورت‌ بلكه‌ با پذيرش‌ زيبايي‌ متعالي‌ ارضا مي‌شوند.\" چنين‌ مي‌نمايد كه‌ يادداشتهاي‌ زيرزميني‌ اين‌ پرسش‌ را مطرح‌ مي‌ساز د:چه‌ بر سر روشنفكر دوران‌ ما خواهد آمد كه‌ حس‌ خود از تقدس‌ و درك‌ خود از حيات‌ زنده‌ را از دست‌ داده‌ است‌ و خود را بنده‌ انديشه‌هاي‌ رايج‌ ترقيخواهانه‌ ساخته‌ است؟ انسان‌ زيرزميني، پاسخ‌ داستايوفسكي‌ به‌ اين‌ پرسش‌ است. بدين‌ ترتيب، او به‌ مقابله‌ با چالش‌هاي‌ سماجت‌آميزي‌ بر مي‌خيزد كه‌ روياروي‌ دين‌ قرار دهد: خردگرايي، فيزيك‌ جبرگرا، خوش‌ بيني‌ تاريخي، اخلاقيات‌ سودگرايانه، اباحه‌ اخلاقي‌ هيچ‌انگارانه، و نابسندگي‌ زبان‌ انسان‌ براي‌ نيل‌ به‌ حقيقت‌ معين. با وجود اين، داستايوفسكي‌ به‌ روش‌ منفي‌ با اين‌ چالش‌ها مقابله‌ مي‌كند. او پيامدهاي‌ اين‌ انديشه‌ و استنتاج‌ منطقي‌ حاصل‌ از آنها را براي‌ فرد و جامعه‌ آشكار مي‌سازد و فقط‌ به‌ اين‌ اشارت‌ بسنده‌ مي‌كند كه‌ راه‌ ديگري‌ نيز هست.
در جنايت‌ و مكافات‌ نيز چالش‌ اصلي‌ براي‌ دين‌ از سوي‌ روشنفكر دهه‌ 1860 مطرح‌ مي‌شود كه‌ با سري‌ پرباد نقش‌ خداوند را (كه‌ بعدها داستايوفسكي‌ آن‌ را خدا - انسان‌ ناميد) بر عهده‌ مي‌گيرد و بر اين‌ باور است‌ كه‌ حق‌ دارد حيات‌ و ممات‌ ديگران‌ را رقم‌ زند، در مورد ساير انسان‌ها به‌ قضاوت‌ بنشيند، و حتي‌ مسير تاريخ‌ را تغيير دهد، زيرا او در حقيقت‌ انساني‌ بزرگ‌ با پيامي‌ نو براي‌ بشريت‌ است. راسكولنيكف‌ به‌ خود مي‌قبولاند كه‌ چنين‌ انساني‌ است(گرچه‌ اين‌ به‌ منزله‌ ساده‌سازي‌ مفرط‌ وفاحش‌ شخصيت‌ روحي‌ اوست) و مرتكب‌ دو جنايت‌ مي‌شود. مابقي‌ رمان‌ دربردارنده‌ رويدادهايي‌ است‌ كه‌ تواءم‌ با فرآيند ترديد در ذات‌ خود و تسليم‌ غايي‌ در مقابل‌ مقامات‌ است. داستايوفسكي‌ نمونه‌ اين‌ سر پرباد روشنفكرانه‌ را در هيچ‌انگاران‌ جوان‌ دهه‌ 1860 مي‌ديد كه‌ نه‌ فقط‌ از سودگرايي‌ پستِ مبتني‌ بر داروينيسم‌ اجتماعي‌ الهام‌ مي‌گرفتند، بلكه‌ ملهم‌ از كيش‌ ابرمرد بودند كه‌ نمونه‌ آن‌ دستاوردهاي‌ ناپلئون‌ اول‌ و آرزوهاي‌ ناپلئون‌ سوم‌ بود. اين‌ رمان‌ همگام‌ با تأكيد بر اراده‌ فرد نشان‌ مي‌دهد كه‌ راسكولنيكف‌ احساس‌ مي‌كرد تقدير در زندگي‌ او نقش دارد. راسكولنيكف‌ به‌ هنگام‌ طراحي‌ نقشه‌ قتل‌ تصادفاً از وجود روسپي‌ جوان‌ سونيا مارملادوا آگاه‌ مي‌شود و سرانجام‌ تصميم‌ مي‌گيرد كه‌ در مقابل‌ او اعتراف‌ كند. سونيا نخستين‌ شخصيت‌ در بين‌ شخصيت‌هاي‌ مقدس‌ اصلي‌ در رمان‌هاي‌ داستايوفسكي‌ است: شخصيت‌هايي‌ كه‌ زندگي‌ آنان‌ نه‌ بر ستيز با زندگي‌ بلكه‌ بر پذيرش‌ آن‌ استوار است؛ شخصيت‌ هايي‌ كه‌ تجلي‌ سنت‌ \"ابله‌ مقدس\" هستند و شخصيت‌ آنان‌ نشانه‌ ايمان‌ ساده‌ بر اساس‌ خضوع، شفقت، بصيرت، و ملاطفت‌ معنوي‌ است. شايد مورد آخر بيش‌ از همه‌ براي‌ ذهن‌ غربي‌ دست‌نيافتني‌ با شد. وي. ان. زاخارف‌ نقش‌ اساسي‌ اين‌ انديشه‌ را در منظومه‌هاي‌ داستايوفسكي‌ از منظومه‌ پراحساس‌ توده‌ فقير گرفته‌ تا منظومه‌هاي‌ بعدي‌ نشان‌ داده‌ است. خواننده‌ غربي‌ ممكن‌ است‌ ملاطفت‌ معنوي‌ را معادل‌ احساسي‌گري‌ تلقي‌ كند؛ اما جنبه‌هاي‌ ديگري‌ در اين‌ مفهوم‌ روسي‌ نهفته‌ است: رافت‌ قلب‌ و برانگيختگي‌ احساسات‌ ملاطفت‌آميز كه‌ غناي‌ عشق‌ مسيحايي‌ را با ستايش‌ و پارسايي‌ براي‌ بيان‌ الطاف‌ الهي‌ درمي‌ آميزد. سونيا ابداً انساني‌ آسوده‌ خاطر نيست‌ و ايمانش‌ به‌ آساني‌ آشفته‌ مي‌شود. با اين‌ حال، او عامل‌ وزايي‌ معنوي‌ راسكولنيكف‌ است‌ و با خواندن‌ داستان‌ عروج‌ لازاروس‌ از انجيل‌ يوحنا (يوحنا) براي‌ راسكولنيكف‌ اين‌ نوزايي‌ را به‌ جريان‌ مي‌اندازد. اين‌ داستان‌ بيانگر مفهوم‌ مرگ‌ و رستاخيز و درونمايه‌ عيد پاك‌ است؛ و از نظر مسيحيت‌ اسطوره‌اي‌ است‌ كه‌ در اين‌ رمان‌ به‌ سرنوشت‌ راسكولنيكف‌ از زمان‌ خودكشي‌ معنوي‌ او به‌ هنگام‌ ارتكاب‌ قتل‌ تا آغاز نوزايي‌ حيات‌ معنوي‌ او در سيبري‌ شكل‌ مي‌بخشد. مي‌توان‌ همانند راجركاكس‌ استدلال‌ كرد كه‌ اين‌ اسطوره‌ واقعاً به‌ كل‌ اين‌ رمان‌ شكل‌ مي‌بخشد و از ضدساختار نخوت‌ و عقوبت‌ كه‌ خواننده‌ بر اثر عنوان‌ رمان‌ مجذوبش‌ مي‌شود، گذر مي‌كند.
از اين‌ رو، اكثر خوانندگان‌ غير ديني‌ تصور مي‌كنند كه‌ بديل‌ ديني‌ آن‌ ناموجه‌ است. كاكس‌ همچنين‌ مدت‌ها پيش‌ از بازشناسي‌ اين‌ واقعيت‌ توسط‌ متخصصان‌ روسيه‌ استدلال‌ كرده‌ بود كه‌ اناجيل‌ يوحنا (يعني‌ انجيل‌ يوحنا، نامه‌هاي‌ يوحنا، و كتاب‌ مكاشفات) خصوصاً تأكيد بر اولويت‌ مشيت‌ بر قانون‌ كه‌ مورد نظر پل‌ نيز بود، جايگاه‌ خاصي‌ در آثار داستايوفسكي‌ داشت. اين‌ انديشه‌ با نگرش‌ روس‌ها به‌ فرد جنايتكار به‌ مثابه‌ موجودي‌ \"تيره‌ بخت\" و نه‌ مطرود پيوند دارد و سراسر رمان‌ جنايت‌ و مكافات‌ را فراگرفته‌ است. يئيرختسا خاطرنشان‌ مي‌سازد كه‌ بررسي‌ بخش‌هايي‌ از نسخه‌ عهد جديد كه‌ داستايوفسكي‌ زير آنها خط‌ كشيده‌ است، بر اهميت‌ اناجيل‌ يوحنا صحه‌ مي‌گذارد كه‌ بر فرمان‌ به‌ عشق‌ و تعريف‌ گناه‌ به‌ مثابه‌ رد مسيح‌ تأكيد دارند(ختسا، فيودر داستايوفسكي، ). با اين‌ همه، الهيات‌ ارتدكس‌ سنتي‌ و كليسا و لذا مفهوم‌ \"سوبورنوست\" (كليسا به‌ مثابه‌ اخوت‌ در سايه‌ خداوند) كه‌ بعدها براي‌ داستايوفسكي‌ اهميت‌ شاياني‌ يافت، هيچ‌ نقش‌ چشمگيري‌ در اين‌ رمان‌ ايفا‌ نمي‌كند. \"رستاخيز\" راسكولنيكف‌ با تربيت‌ مسيحي‌ او ميسر شد (گيبسون، دين‌ داستايوفسكي، صص‌ 93-92)، زيرا او همانند داستايوفسكي‌ خاطرات‌ شورانگيزي‌ از دوره‌ كودكي‌ داشت‌ كه‌ ظاهراً با ورود مادر و خواهرش‌ جاني‌ تازه‌ يافت. سونيا و هيچ‌ يك‌ از ساير شخصيت‌ها نمي‌كوشند تا استدلال‌هايي‌ را در مخالفت‌ با الحاد راسكولنيكف‌ مطرح‌ ساز ند. سونيا نه‌ روشنفكر است‌ و نه‌ قديس‌ ارتدوكس‌ سنتي. اگر او تجلي‌ نوعي‌ \"ابله‌ مقدس\" هم‌ باشد، فقط‌ از دورادور اين‌ گونه‌ است. او تارك‌ دنيا نشده‌ است‌ و تظاهر به‌ بلاهت‌ نمي‌كند تا نخوت‌ معنوي‌ خود را بشكند، بلكه‌ به‌ ناچار به‌ روسپي‌گري‌ روي‌ آورده‌ است‌ تا مخارج‌ خانواده‌اش‌ را تأمين‌ كند. تبار او از حيث‌ ادبي‌ شامل‌ نمايندگان‌ \"روسپي‌ محض\" در سنت‌ رومانتيك‌ اروپايي‌ است. او شكل‌ ديگري‌ از زندگي‌ را ارائه‌ مي‌كند، اما داستايوفسكي‌ اين‌ شكل‌هاي‌ بديل‌ را كنار هم‌ نمي‌گذارد. او شخصيت‌هايي‌ را وامي‌دارد تا بر اساس‌ فلسفه‌ خود با يكديگر تعامل‌ كنند. همان‌ گونه‌ كه‌ ملاحظه‌ خواهد شد، نمي‌توان‌ يقين‌ داشت‌ كه‌ كدام‌ فلسفه‌ در چارچوب‌ يك‌ اثر داستاني‌ معين‌ پيروزمند سربرخواهد آورد.

شخصيت‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ در رمان‌ ابله‌ بحث‌هاي‌ آتشيني‌ را برانگيخته‌ است. شايد كه‌ اين‌ بحث‌ در صورتي‌ فروكش‌ مي‌كرد كه‌ ما نمي‌دانستيم‌ داستايوفسكي‌ كه‌ او را (دير هنگام‌ طي‌ دو ماه‌ براي‌ تكميل‌ قسمت‌ اول) همچون‌ \"مرد زيبارو به‌ مفهوم‌ مثبت\" مي‌پنداشت، به‌ الگوهاي‌ ادبي‌ مانند آقاي‌ پيك‌ ويك‌ (ديكنز)، دون‌ كيشوت‌ (سروانتس)، و ژان‌ والژان‌ (هوگو) مراجعه‌ كرده‌ بود و يادداشت‌ هايي‌ را بر جا گذاشته‌ كه‌ در آنها \"شاهزاده\" در كنار نام‌ مسيح‌ قرار گرفته‌ است‌ .مع‌ هذا يقينا ميشكين‌ خصوصاً در بخش‌ نخست‌ اين‌ رمان‌ با انبوهي‌ از درونمايه‌هاي‌ مسيحي‌ كه‌ برخاسته‌ از عهد جديد و سنت‌ مذهبي‌ روسيه‌ است‌ پيوند دارد. ميشكين‌ در داستان‌هاي‌ طولاني‌ خود براي‌ زنان‌ اپانچين‌ از اناجيل‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ تا حدي‌ ناشي‌ از كودك‌واري‌ و علاقه‌اش‌ به‌ كودكان، دلبستگي‌اش‌ به‌ الاغ، داستان‌ ماري، و اين‌ نيز ناشي‌ از واقعيت‌ است‌ كه‌ او مايل‌ به‌ گفتگو بر اساس‌ تمثيل‌ است. ال. ميولر تأكيد مي‌كند كه‌ ميشكين‌ تجلي‌ همه‌ خصايلي‌ است‌ كه‌ در سعادتمندي‌هايي‌ كه‌ در موعظه‌اي‌ بر فراز كوه‌ مطرح‌ شده، مورد تأكيد قرار گرفته‌ است: او \"ضعيف‌ النفس\"، سربه‌ زير، بامروت، داراي‌ خلوص‌ قلبي،و ميانجي‌ صلح‌ است. به‌ همين‌ سان، او تبلور ارزش‌ هايي‌ است‌ كه‌ سنت‌ پل‌ ستوده‌ است‌: او هرگز خودپسند نيست‌ و به‌ آساني‌ نمي‌رنجد، خطايي‌ نمي‌كند، برمعصيت‌ ديگران‌ با پيروزمندي‌ نمي‌نگرد، بر اثر حقيقت‌ به‌ شعف‌ مي‌آيد، و باور دارد كه‌ عشق‌ را توان‌ هماوردي‌ با هر چيزي‌ هست‌ و ايمان، اميد، و شكيباييِ مبتني‌ بر عشق‌ را كرانه‌اي‌ نيست. افزون‌ بر اين، تجربه‌ ديني‌ ميشكين‌ شامل‌ وجه‌ معنوي‌ بي‌بديلي‌ در ادبيات‌ داستاني‌ داستايوفسكي‌ است‌ كه‌ شالوده‌ آن‌ حالت‌ صرعي‌ او و فروغ‌ دروني‌ خيره‌ كننده‌اي‌ است‌ كه‌ لمحه‌اي‌ از روحش‌ فوران‌ مي‌كند و آرامش‌ عميقي‌ را انتقال‌ مي‌دهد كه‌ سرشار از وجد و اميد موزون‌ و آرام، سرشار از درك‌ علت‌ غايي، تركيبي‌ از زيبايي‌ و نيايش، و آميزه‌ متعالي‌ حيات‌ است‌ .
در باب‌ اهميت‌ اين‌ نوشته‌ براي‌ داستايوفسكي‌ در سال‌هاي‌ بعد بحث‌هاي‌ زيادي‌ شده‌ است، خصوصاً اين‌ فرابيني‌ كه‌ او تا دم‌ مرگ‌ فرزند بي‌ايماني‌ و ترديد باقي‌ خواهد ماند.يقيناً داستايوفسكي‌ در اواخر دهه‌ 1870 مطلبي‌ در تأييد اين‌ فرابيني‌ ننوشت. مع‌هذا او هرگز نتوانست‌ اين‌ توان‌ را كه‌ با افراطگرايي‌ در ترديد و بي‌ايماني‌ همذات‌ است‌ در خود فرو نشاند؛ و افرادي‌ كه‌ خواهان‌ تأكيد بر عمق‌ ايمان‌ او در سالهاي‌ بعد هستند، گاهي‌ اين‌ واقعيت‌ را كتمان‌ مي‌كنند. اين‌ نامه‌ در عين‌ حال‌ گواه‌ سه‌ واقعيت‌ مهم‌ و مثبت‌ است. واقعيت‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ داستايوفسكي‌ لحظه‌هايي‌ از آرامش‌ معنوي‌ را تجربه‌ كرد. واقعيت‌ دوم‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد استدلال‌هاي‌ الحادي‌ به‌ جاي‌ تضعيف‌ ايمان‌ داستايوفسكي‌ بر عطش‌ ايمان‌ او دامن‌ ميزد. واقعيت‌ سوم‌ مربوط‌ به‌ تأثير عظيم‌ تمثال‌ مسيح‌ به‌ مثابه‌ انساني‌ آرماني‌ بر داستايوفسكي‌ است. اين‌ تأثير بنا بر نظر يكي‌ از شخصيت‌هاي‌ رمان‌ شياطين‌ حتي‌ با استدلال‌ رياضي‌ نيز انكارناپذير است‌ .
November 17th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان